ارمنستان٬ کشور انگور و کلیسا

به گزارش مجله پیامک، روز اول:

به دنبال سفری ارزان و دلنشین بودیم که با تبلیغ تور زمینی ارمنستان روبرو شدیم که همزمان با کنسرت یانی در ارمنستان و همینطور جشن استقلال ارمنستان بود! و چه فرصتی بهتر از این؟!!! روز سه شنبه 29 شهریورماه 90 ساعت 12 ظهر همراه با خواهرم و جمعی از دوستان تهران رو به مقصد ایروان ترک کردیم، می گویند در سفر مقصد مهم نیست و اصل کار راستاه و ماهم چون راستا زمینی رو انتخاب نموده بودیم تا دلت بخواد برای راه و راستا وقت داشتیم چیزی حدود 22 ساعت! سفر با توضیحات لیدرمون شروع شد و تمام جزئیات فنی،علمی، جامع شناسی و روانشناسی و..... اطلاعات همه جامع و کامل بود از ارتفاع آرارات گرفته تا جمعیت ارمنستان و اینکه پول هامون رو کجا تبدیل کنیم و نقشه و راستا هتل و مکان های دیدنی و... بعد رسیدیم به بحث شیرین معارفه و با 30 و اندی اسم جدید روبرو شدیم و تا حدی با همسفرانمون آشنا شدیم. در طول راستا بازهم لیدرمون رحم نکرد و آنقدر به ما اطلاعات داد که وقتی به ارمنستان رسیدیم احساس نمی کردیم به کشور جدیدی وارد شدیم و تمام کوچه پس کوچه های ایروان و فروشگاهها و راستاها را از بر بودیم. یکی از دوستان هم یک کلمه ارمنی به ما یاد داد که شاید روزی به کارمان بیاید: لاوس بود به معنای ممنون. خلاصه باقی راه را از هنر همسفران استفاده کردیم و بدخلقی راننده را تحمل!! نفهمیدیم مشکل راننده چی بود که با مسافرینش بداخلاقی می کرد!! ولی دلمان کلی سوخت و پیش خودمان کلی درس گرفتیم و به خودمان قول دادیم که در اثر سختیهای زندگی نرم شویم نه سخت. خلاصه بعد از صرف شام در صوفیان و لذت بردن از باد خنکی که می وزید،راهی مرز جلفا شدیم و صدالبته لیدر همواره هوشیار ما فراموش نکرد که تذکر بدهد برای جلوگیری از اینکه مبالغ گزافی به عنوان رومینگ برایمان بیفتد گوشی هایمان را از جلفا خاموش کنیم.

ارمنستان٬ کشور انگور و کلیسا

ساعت حدود 12 شب بود که به مرز نوردوز رسیدیم. جالب اینه که پیش از شروع سفر و در طول سفر لیدرمون مدام تکرار می کرد که به همراه داشتن قرص کدئین دار در ارمنستان جرمه ولی درست در آخرین لحظه انواع قرصهای کدئین دار بود که از جیب همه درمی اومد و می پرسیدند که این هم ممنوعه یا نه؟!!! بعد از عبور دادن وسایل از دستگاه و مهرخروجی که توسط سربازی خواب آلوده بر روی پاسهایمان خورد راه ارمنستان را درپیش گرفتیم. مرز ایران و ارمنستان را پلی بر روی رود ارس تشکیل می داد که درست در وسط پل خطی سفید دوکشور را ازهم جدا می کرد، یاد فیلمی افتادم که یک آدم فضایی در مرز دوکشور از این سوی خط به آن سوی خط می پرید و می گفت ساعت 11 است و الان 12 و برای همسفرانش توضیح می داد که این نوعی سفر در زمان است. برای بچه ها ماجرا را تعریف کردم و درحالی که یک پایم در خاک ارمنستان بود و پای دیگرم در خاک ایران به این فکر می کردم که هر نیمه بدنم زمان و کشوری متفاوت را تجربه می نماید و هر دستم با دست دیگر نیم ساعت اختلاف زمان دارد!!!چه خط مهمی! بعید می دونم خودش هم از اینهمه سرنوشت ساز بودنش خبر داشته باشد! و اینگونه خاک ایران را به مدت یکهفته ترک گفتیم.

روز دوم:

روز دوم سفر در خاک ارمنستان و ایستگاه مرزی شروع شد و سربازی خواب آلوده در آن سوی پل قدم می زد که برایم تجسم غربت و تنهایی بود و در تاریکی به زحمت پاسهایمان را چک کرد و با طی مسافتی به سالن گمرک ارمنستان رسیدیم و با خیل عظیمی از جمعیت روبرو شدیم که در صف عظیمی به پهنای 10 نفر برای اخذ ویزا ایستاده بودند و هیچ رقمه نوبت رعایت نمی شد و انگار تعمدی در کار بود که کارها اینگونه درهم و وقت گیر باشد. به لطف لیدرمون و تمهیداتی که از پیش اندیشیده شده بود به سرعت از شر آن صف طولانی و سالن گرم رها شدیم و تقریباً بدون هیچ جستجو و معطلی، تشریفات گمرکی رو گذروندیم و با پرداخت 10 دلار مجوز ورود به ارمنستان رو دریافت کردیم. بالاخره سوار اتوبوس شدیم و سفرمان را در خاک ارمنستان ادامه دادیم. همه در خواب ناز به سر می بردند، برای لحظاتی از خواب بیدار شدم و با تعجب دیدم انگار که جلوی ماشین پرده ای سفید آویخته باشند!!! تا به حال چنین مه غلیظی ندیده بودم به طوری که با وجود چراغهای مه شکن اتوبوس بازهم هیچ چیز معلوم نبود و تقریباً وقتی در حال برخورد به علائم کنار جاده بودیم تازه علائم، دره و یا دیواره کوه دیده می شد و پیچهای جاده یک سور به پیچهای جاده چالوس زده بودند و اکثراً 360 درجه بودند و بعضیهاشون یه چند درجه ای کم داشتند تا با دورکامل برسند و راننده تقریباً چسبیده بود تو شیشه و کافی بود یک لحظه پلک بزنه تا همگی به دیار باقی بشتابیم و به جای اینکه کنسرت یانی را از روبرو ببینیم از بالا نظاره گرش باشیم! بیشتر ماشینهای شخصی و حتی اتوبوسها در کنار جاده متوقف شده بودند تا مه کم بشه و توسط راننده مون دعوت می شدند که پشت سر ما به جهت ادامه بدهند. غیبتش نباشه اخلاق درست و حسابی نداشت ولی از حق نگذریم دست فرمونش عالی بود.

صبح آمد اما مطمئن هستم که صبح دیگری دارم

صبح آمد اما مطمئن هستم که چیزی زیر سر دارد

باورم نمی شد صبح شده بود و آفتاب کم کم داشت از فراز کوه ها سرک می کشید و می شد تپه ها و گندمزارها رو دید و از سرما و مه دیشب دیگه خبری نبود و می شد فهمید که ما تو کشوری متفاوت هستیم. پیش به سوی تجربه ای تازه؛ سلام ارمنستان ما اومدیم. برای صرف اولین صبحانه در ارمنستان توقف کردیم درجایی که نمی دونم اسمش چی بود ولی هم رستوران بود و هم غرفه هایی مملو از میوه جات و خوراکیهای دست ساز داشت. سمت یکی از غرفه ها رفتیم و به دلمون وعده یک صبحانه لذیذ رو دادیم و با اشاره به خانمی که اونجا ایستاده بود فهموندیم که 3 تا تخم مرغ و یک سوسیس تخم مرغ و چای و قهوه می خواهیم و روی تراسی که مشرف به رودخانه بود نشستیم. تخم مرغها به جای نیمرو پخته شده بود و در نان لواش به مقدار کافی پیچیده شده بود بدون هیچ مخلفاتی و سوسیس تخم مرغ هم شامل ساندویچ لواش، تخم مرغ پخته و سوسیس نپخته بود ولی قهوه اش تا دلت بخواد خوشمزه بود و به دلیل شدت گرسنگی و منظره زیبا، ساندویچ تخم مرغش هم برامون دلپذیر بود. بعدش یه گشتی اون اطراف زدیم و پیرمرد دستفروش با دیدن دوربینم اشاره ای کرد که ازش عکس بگیرم و بعد هم مقداری انگور شست و بهم تعارف کرد.

خلاصه حدودای ساعت 14:30 به وقت ارمنستان مقابل هتل شیراک از ماشین پیاده شدیم. بعد از مشخص اتاقها و استراحتی کوتاه حدود ساعت 15:30 به وقت ارمنستان راهی گشت شهری با اولویت صرف ناهار شدیم. از هتل تا میدان اپرا را با راهنمایی لیدر خوب ارمنیمون پیاده طی کردیم. اون روز 21 سپتامبر بود و به مناسبت روز استقلال ارمنستان همه جا جشن و پایکوبی بر پا بود و روی صورت اکثر جوانها قلبهایی با سه رنگ پرچم ارمنستان نقاشی شده بود. اینقدر گرسنه بودیم که نفهمیدیم غذا رو چه جوری خوردیم و این بندگان خدا ما رو با تعجب نگاه می کردند که مدام درخواست نان اضافه می کردیم. آخه در ارمنستان نان را جداگانه سفارش می دهند و به مقدار مختصری سرو می شد که کفاف شکم های گرسنه ما را نمی نمود!! خلاصه بعد از اینکه چشم و دلمان از غذا سیر شد راهی گشت شهری شدیم و در وسط میدان اپرا سنی برپا بود و کودکی آواز می خواند و بقیه در گروههای چند نفره در میدان مشغول پایکوبی و شادی بودند. جای دیگر چند نوازنده مشغول بودند و جایی دیگر کسی اپرا می خواند و رفتیم تا به کاسکاد یا 1000 پله رسیدیم.

کاسکاد

کاسکاد به معنای مجموعه آبشارهای کوچک است و این مجموعه پله مانند مجموعه ای آبشار مرکز ایروان را به ارتفاعات آن مرتبط می سازد که برفراز آن یادبودی جهت کشته شدگان ارمنی در جنگ جهانی اول ساخته شده و در پارک پایین پله ها و در طول جهت مجسمه هایی با سبک های متفاوت جلوه می کرد. به دلیل مسدود بودن پله های برقی وقتی برفراز کاسکاد قرار گرفتیم تنها 12 نفر از همسفران به همراه گروه باقی مانده بودند. ولی از اون ارتفاع، ایروان با ساختمان های سنگی و گل کاری های حاشیه خیابان ها بسیار زیبا بود.

پارک هاختاناک

بعد از عکاسی از خودمان و تمامی زوایای شهر راهی پارک هاختاناک شدیم که تقریباً در همان ارتفاع قرار داشت و مجسمه مادر میهن در این پارک از بیشتر نقاط ایروان قابل مشاهده بود و این مجسمه نماد زنی بود شمشیر به دست که عظمت و شکوه بی نظیری داشت.

میدان هاراپاراگ

پس از اون راهی میدان هاراپاراگ یا جمهوری شدیم که پذیرای جمعیت کثیری برای جشن روز استقلال ارمنستان بود. میدان جمهوری، میدان زیباییست که اطراف آن هتل و موزه هنر ایروان و چند ساختمان دولتی تازه ساز قرار گرفته بود. برنامه از ساعت 9 شروع شد و از خیابان های اطراف جمعیت به سمت میدان در حرکت بود و میدان هم که غلغله بود. مردم برای اینکه همدیگر رو گم ننمایند به صورت قطاری دست ها رو روی شونه های همدیگر می گذاشتند و در دل جمعیت حرکت می کردند. ابتدای برنامه موسیقی اجرا می شد و گروه کر و... که متاسفانه صدا به حد کافی بلند نبود و کمی بعد همراه با موسیقی تصاویری روی دیوارهای اطراف میدان پخش می شد، بعد آتش بازی شروع شد و پایکوبی نور و حجم سازی های زیبایی که با نور روی ساختمانهای اطراف میدان انجام می شد و پایکوبی فواره ها و آتش و خلاصه در آخر موزیک به حد کافی بلند شد و همه در گروه های چند نفری به پایکوبی و پایکوبی مشغول شدند. برامون خیلی جالب بود که با وجود این همه جمعیت، نظم خاصی برپا بود. هیچکس تنه نمی زد! هل نمی داد! همه شاد بودند بدون اینکه مزاحمتی برای دیگری ایجاد نمایند! پایکوبی و پایکوبی تا پاسی از شب ادامه داشت و حتی زمانی که به هتل برگشتیم از پنجره اتاق صدای موزیک و پرتوهای نوری که در هوا پراکنده بود به گوش و چشممان می رسید.

روز سوم:

بعد از صرف صبحانه با اتوبوس راهی دره گل ها و دریاچه سوان شدیم، در طول جهت آقای لیدر ارمنی زبانمان توضیحاتی داد و منزل ثروتمندترین مرد ارمنستان را نشانمان دادند که ثروتش از برد در لاتاری شروع شده بود و بعد با سرمایه گذاری در شرایطی که ارمنستان وضعیتی بی ثبات داشت ثروتش چندین برابر شده بود. ابتدا از کلیسایی قدیمی و زیبا به نام کچاریس دیدن کردیم.

دره گل ها (زاخکازور)

بعد راهی دره گلها یا همان زاخکازور شدیم که منطقه ای بود ییلاقی که در فصل بهار پر از گل است و در زمستان برای ورزش مفرح اسکی از آن استفاده می گردد. از اونجایی که ما در آخرین روز تابستان به آنجا رسیدیم، از منظره زیبای کوهستانی، جنگلی و هوای پاک منطقه استفاده کردیم و یکی از بهترین تله سیژهای عمرمان را سوار شدیم. جهتی طولانی در دل جنگل همراه با موسیقی ملایم و صدای جیرجیرک ها و صدالبته فاقد تکان های ناگهانی! گشتی در ارتفاعات زدیم و به سمت پایین رهسپار شدیم و از منظره زیبایی که روبرومون بود لذت بردیم و بعد راهی دریاچه سوان شدیم.

دریاچه سوان

این دریاچه یکی از بزرگ ترین دریاچه های کوهستانی آب شیرین در جهان است که در بلندای 1916 متری سطح دریا واقع شده است.نام سوان از ریشهٔ اورارتویی سیونا و به معنی سرزمین دریاچه ها گرفته شده است. حدود 36 جویبار به این دریاچه می ریزند و تنها رودخانه ای که از سوان سرچشمه می گیرد رود هِرازدان است که از میان شهر ایروان عبور می نماید. ابتدا به دیدن دو کلیسای قدیمی واقع در شبه جزیره ای در میان دریاچه سوان رفتیم که بر فراز تپه ای قرار گرفته بودند و از بالای تپه منظره زیبایی از دریاچه خودنمایی می کرد و در طول جهت دست فروشها بودند و پیرمردی که ساز می زد. در ادامه تصمیم جمعی بر این شد که با قایق گشتی روی دریاچه داشته باشیم و داخل قایق به مناسبت تولد یکی از همسفران، آقایان جشن و پایکوبی به راه انداختند و دوستانی هم که لطف داشتند با جت اسکی رد می شدند و مجلس و دوربینهایمان را به آب می بستند.

بعد از قایق سواری، تعدادی از بچه ها سردی آب رو به جون خریدند و تن رو به آبهای شیرین سوان سپردند و الباقی از منظره و آفتابی که می تابید لذت بردند و بعد راهی بخش خوب ماجرا یعنی ناهار شدیم. ناهار در رستوران کوچک اما معروفی صرف شد که عکس صاحبش در مجله ای که نمی دونم اسمش چی بود چاپ شده بود و بهترین کباب خرچنگ ارمنستان در اونجا سرو می شد. طعمش رو از من نپرسید چراکه من به عنوان یک گیاهخوار، خوردن هرگونه حیوان بی نوایی رو منع می کنم. ولی از ظاهر دوستان تعیین بود که خیلی خوشمزه است و چند مدل غذای دیگه هم سرو شد و بعد از اون راهی هتل شدیم. عصر در کوچه پس کوچه های شهر پرسه ای زدیم و شامی خوردیم و از آرامش حاکم بر شهر لذت بردیم.

غذا در ارمنستان

قیمت غذا در ارمنستان تقریباً معادل ایران و یا کمی ارزانتر بود، البته در شرایطی که هر درام ارمنستان معادل 2.8 یا 3 تومان بود و به راحتی در فروشگاه های بزرگ که دارای باجه های صرافی بود، می شد دلار رو به درام تبدیل کرد.

روز چهارم:

بعضی بچه ها به دیدن کارخانه قدیمی رفتند که متعلق به همان پولدارترین مرد ارمنستان بود. ولی ما ترجیح دادیم که بازهم در شهر پرسه ای بزنیم و از بازار دیدن کردیم که اجناسی بنجل ولی گران داشت و بعد در خیابان های بالاتر، فروشگاه های مارکدار رو دیدیم که قیمتها تقریباً دوبرابر ایران بود و کمی درمیدان اپرا پرسه زدیم و خاتمه یک رستوران هندی برای ناهار پیدا کردیم. چند مدل خورشت و نان و پلو سفارش دادیم و از اونجایی که من با فلفل به شدت مشکل دارم ازش خواهش کردیم یکی از خورشت ها رو بدون فلفل درست کنه و مرد هندی با خوشرویی گفت که این کار امکان پذیره ولی از اونجایی که هندیها درکی از غذای بدون فلفل و یا حتی کم فلفل ندارند، غذا به شدت تند بود و هرچی دوغ و نوشابه و ماست بود خوردیم ولی آتش زبان و درونم خاموش نشد که نشد. ولی باید اعتراف کنم یکی از بهترین غذاهایی بود که در طول سفر خوردم. یه کمی از فرهنگ رانندگی ارمنی ها که در این پرسه های شهری دستگیرم شد بگم: اولاً به طرز غریبی در این شهر صدای بوق به گوش نمی رسید! درکل روزهای سفر 2 بار صدای بوق شنیدم که خیلی آرام و کوتاه برای مطلع کردن راننده مقابل بود. ولی برای ما بسیار تعجب انگیز بود چون در ایران بوق ماشین مصارف دیگری دارد و معمولاً به صورت طولانی استفاده می گردد و به قوای دست راننده بستگی دارد که تا کی بتواند دستش را روی بوق نگه دارد!

دومین مورد تعجب برانگیز این بود که قبل از اینکه پایمان به لبه پیاده رو برسد و فکر عبور از خیابان به ذهنمان خطور کند ماشینها در فاصله 3 متری خط عابر خیلی آهسته می ایستادند و صبورانه منتظر می شدند که ما از خیابان عبور کنیم!! ما هم که به روال ایران عادت داشتیم که کسی عابر پیاده را آدم محسوب نکند کلی از این جریان هیجان زده می شدیم، حتی یکبارهم شد که منتظر سبز شدن چراغ عابر بودیم و ماشینی که در حال عبور بود و حق تقدم هم با او بود ایستاد و اشاره که کرد که بفرمایید!!! باور کنید چنین تجربه هایی در ایران بسیار نادر است اگر وقت کردید حتماً به ارمنستان سفر کنید و از حقوقی که می توانستید به عنوان یک عابر پیاده از آن بهره مند شوید و اکنون از آن بی بهره اید، مطلع شوید!

کنسرت یانی در ارمنستان

بعد از استراحت، راس ساعت مقرر در لابی هتل حاضر شدیم و لیدر هم به درخواست بچه ها برای رفتن به کنسرت یانی ماشین هماهنگ نموده بود و چشمتون روز بد نبینه که دوستان روی بد قولی رو سپید کردند و در حدود 45 دقیقه دیر آمدند! حالا ما به جهنم، حداقل مراعات یانی رو هم نکردند که تو سالن باید منتظر ورود ما می ماند. اصلاً مقصر این لیدر ما بود که با ما طوری برخورد می کرد انگار خانواده اش رو به سفر آورده، نه تهدیدی نه اخمی، نه حسابگری... یه جاهایی دیگه باید التماس می کردی تا هزینه ها رو ازمون دریافت کنه! آخه لیدر اینقدر مهربان و باملاحظه؟! خوشبختانه به موقع به سالن همالیر رسیدیم که مجموعه ای فرهنگی، ورزشی است که شامل چندین طبقه و سالن های مختلف است. به دلیل ازدیاد جمعیت، سالن پاتیناژ به این کنسرت اختصاص داده شده بود و بلیط ها با نرخ های مختلف از 40 دلار گرفته تا 120 دلار از قبل خریداری شده بود.

به مرور سالن پر شد و کم کم هیجان ها بالا گرفت و نوازنده ها در صندلی خودشون قرار دریافتد و این شما و این هم یانی!!! و یانی درمیان تشویق حضار دوان دوان به طرف صندلیش می رفت که پایش به برجستگی روی سن گیر کرد و یه جورایی مثل دروازه بانها که برای دریافت توپ شیرجه می روند، شیرجه زد و نقش زمین شد. برای لحظاتی به پشت دراز کشید و بعد که به طرفش رفتند تا بلندش نمایند خودش از روی زمین بلند شد. در طول کنسرت خودش بارها ادای شیرجه رفتنش رو درآورد و یه جایی هم گفت: که ازم پرسیدند برنامه خاصی برای امشب نداری؟ گفتم هنوز فکرش رو نکردم. اینهم برنامه ویژه امشب!! آهنگها بی نظیر بود و یانی هم پر از هیجان و عشق. لغاتی رو به ارمنی یاد گرفته بود که دربین برنامه می گفت و مورد تشویق ارامنه قرار می گرفت. در بخشی از برنامه یکی از سکوهای چوبی که در وسط سالن جهت ارتفاع دادن به صندلیها قرار داده بودند شکست و چراغها روشن شد و تا زمانی که صندلیها جابه جا شوند یانی حرف می زد، از رویا داشتن می گفت از اینکه امیدواره با موسیقیش برای لحظاتی ما رو از استرس رها کنه، از انسانیت گفت و اینکه همه یکی هستیم.

هنگام معرفی درام نوازش گفت که از سالیان دور با چارلی آشنا بوده و همواره دوتایی خودشون رو درچنین صندلیی می دیدند و تصور می کردند، یانی تاکید داشت که رویاهاتون رو از قلم نیاندازید. چیزی مشابه ماجرای راز که شاید فیلمش رو دیده باشید اینکه هرچیزی رو که عمیقاً بخوای و تجسم کنی، بهش دست پیدا می کنی. در قسمتی از برنامه یکی به زبان فارسی فریاد زد: یانی دوستت داریم و برای دقایقی سالن پر شد از صدای ایران ایران. البته یانی متوجه این جریان نشد و بعید می دونم خبردار شده باشه که بیشتر جمعیت سالن رو اون شب ایرانیها تشکیل داده بودند. درنهایت درمیان تشویقها کنسرت به انتها رسید و بی شک یکی از بهترین کنسرتهایی بود که تا به حال دیده بودم، موسیقی یانی آدم رو به جهانی دیگه ای می برد جایی فراتر از دغدغه های معمول، جایی پر از آرامش و عشق و وحدتی که ازش صحبت می کرد. از سالن که بیرون اومدیم بارون نم نم می بارید و باد بوی خاک بارون خورده رو باخودش می آورد، هوا بی نظیر بود، انگار آسمون و زمین دست به دست هم داده بودند تا از یانی کم نیاورند و غوغایی به پا نموده بودند.

روز پنجم:

دیدار با چارنس

روز پنجم رهسپار تور نیمروزه بازدید از معبد گارنی و کلیسای گیغارد شدیم و در ابتدا به عنوان جایزه که بچه های خوب و خوش قولی بودیم سری به کمان چارنس زدیم. چارنس شاعر ارمنى در شهر ماکوى ایران دیده بر جهان گگردد و منظومه ای هم دارد به نام چارنس نامه که درباره زندگی خود سروده است. در این منظومه اشاره های زیادی هم به سرزمین ایران نموده و خورشید ایران در روح من یکی از سطرهای آن است. در زمان استالین به واسطه مخالفت به زندان افتاد و در سن 40 سالگی کشته شد. از آنجا که مدفن او تعیین نیست به یادش بنایی برفراز تپه ای ساخته شده که از میان دروازه کمانی شکل آن کوه آرارات دیده می گردد و این به دلیل علاقه زیاد چارنس به آرارات بود و بیتی از اشعارش در خصوص آرارات برفراز کمان خودنمایی می کرد و عکس چارنس برروی اسکناس های 1000 درامی چاپ شده است. کلاً ارمنی ها مردمی هنر دوست هستند چرا که مجسمه هنرمندانش در جای جای شهر به چشم می خورد و تصویر هنرمندانش بر اسکناس ها چاپ شده بود.

معبد گارنی

و اما معبد گارنی!! این معبد را بازمانده دوران مهرپرستی می دانند که برای نیایش خورشید و به عنوان مهرابه ساخته شده بود و یکبار در اثر زلزله تخریب شده که مجدداً از طریق مصالح به جا مانده بازسازی شده است. این معبد سنگی بوسیله 24 ستون یکسان احاطه شده است و یک راه پله وسیع 9 پله ای انسان را به سوی داخل معبد راهنمایی می نماید. داخل معبد سکویی است که صندلی مجسمه الهه مهر بوده و دروسط حوضی مستطیل شکل و در سقف سوراخی که طبق توضیحات راهنمامون در نخستین روز بهار زاویه تابش خورشید به صورتی بوده که بر روی سطح صیقلی بالای در می تابیده که بازتاب آن بر آب حوض مجسمه میترا را روشن می نمود و بدین ترتیب شروع بهار مشخص و جشن گرفته می شد.

بعد از رسمی شدن دین مسیحیت در ارمنستان، قرار بود این معبد خراب گردد که بنا به درخواست خواهر شاه، معبد به همین شکل حفظ شد و تنها مجسمه میترا از آنجا برداشته شد. در کنار معبد کاخی ساخته شده بود که در اثر زلزله تخریب شده ولی حمام خانواده سلطنتی هنوز تا حدودی حفظ شده بود و بر روی کاشی های آن یک کتیبه یونانی بر بالای تصویر دستان خدایان حک شده که می گوید: کار کنید و هیچ سودی بدست نیاورید. داخل معبد مردی بود که دودوک می نواخت، سازی بادی و بسیار قوی که انگار تک تک سلولهای بدن را به ارتعاش در می آورد ولی خیلی غمناک بود و بیشتر در مراسم سوگواری استفاده می شد. هرچه بود حال و هوای عجیبی داشت و بی اختیار به یاد فجایعی می افتادی که در این سرزمین اتفاق افتاده بود و یک ونیم میلیون زن و مرد و کودک ارمنی که به دست عثمانی ها کشته شده بودند.

بیرون معبد از خانم های دست فروش که فارسی را در حد احتیاج آموخته بودند مربای گردو و مالینا (میوه ای صورتی رنگ به شکل شاتوت) خریدیم و راهی کلیسای گیغارد شدیم.

کلیسای گیغارد

برایمان توضیح دادند که گیغارد به معنای سرنیزه است و در زمان قدیم پس از به صلیب کشیدن افراد، برای اطمینان از مردن آنها، روز بعد پهلویشان را با سرنیزه می شکافتند. سرنیزه ای که حضرت مسیح را با آن در زمان مصلوب شدن مجروح نموده بودند در این کلیسا نگهداری می شد که بعدها به خزانه مقدس در کلیسای مادر یعنی اچمیادزین منتقل شده است. قبل از در ورودی حیاط کلیسا حفره هایی در دیواره کوه وجود داشت که می گفتند اگر سنگی را با پرتاب اول درون حفره ها بیاندازیم آرزویمان برآورده می گردد! سنگ من که داخل حفره نرفت. قبل از من اینقدر آرزو نموده بودند که حفره ها پر شده بود و جایی برای سنگ جدید نداشت، احتمالاً خدا هم مشغول برآورده کردن آرزوهای نفرات قبلی بود و از پذیرش آرزوی جدید معذور! از خیر آرزویمان گذشتیم و داستان پیدایش این کلیسای صخره ای را یدین توضیح شنیدیم: به خاطر فشارهای موجود، فردی به این فکر افتاد که کلیسایی بسازد که از بیرون تعیین نباشد. این شد که با پسرش دست به کار شد و از بالا صخره ای را سوراخ کرد و به مرور داخل کوه را تراشید و اولین بخش از کلیسا را بنا نهاد جالب اینکه گنبد سنگی کلیسا کاملا بدون نقص بود و گفته شد که تنها گنبد کاملاً متقارن و بدون نقص در ایران، گنبد مسجد شیخ لطف الله در اصفهان است.

چنین هنر و دقتی آن هم با تراشیدن سنگ ها و با امکانات کم آن موقع، واقعاً شگفت انگیز بود و در سالن دیگری که بعدها به همین نحو ساخته و به بنا اضافه شده بود ستون های زیبا و سنگ های یادبودی قرار داشت و هلالی هایی که گروه های کر در زیر آنها قرار می دریافتد و صدا را اکو نمی کرد. بلکه همان صدا را به صورت تکی امتداد می داد! نمی دونم منظورم رو درست رسوندم یا نه ولی ما که امتحان کردیم و عملاً فهمیدیم اینهایی که گفتم یعنی چه! سالن دیگری بود که در آن چشمه ای از دل کوه بیرون می زد و از آب آن خوردیم که می گفتند شانس می آورد یا آرزوها با نوشیدن آن برآورده می گردد. از ساختمان بیرونی کلیسا و سالن بزرگ جلویی آن که بعدها ساخته شده بود هم دیدن کردیم و شمعی برای دلمان روشن کردیم، باشد که خانه دل همه روشن باشد. در پشت کلیسا با بالا رفتن از پله ها به حفره های محل نیایش راهبان در دل کوه می رسیدیم و در آن سوی رودخانه غاری بود که محل نیایش راهبه ها بود و عکس حضرت مریم را در آنجا قرار داده بودند و درخت های اطرافش پر بود از پارچه هایی که برای دریافت حاجت به شاخ و برگ شان گره زده بودند و خلاصه در این سفر من هرکاری که گفتند برای رسیدن به آرزوهایم انجام دادم فقط مانده بود آش نذری هم بزنم!!!

بیرون کلیسا نیز از یک خانم مهربان نان گاتا خریدم که بی اغراق خوشمزه ترین نان گاتایی بود که تا به حال خوردم و جداً ظاهر و طعم فوق العاده ای داشت.

ایروان

سپس راهی ایروان شدیم تا به بازار صنایع دستی ورنیساچ برسیم. در راه بند رختهایی که میان ساختمانها بود جلب توجه می کرد. حتی بعضیها بند رخت را از پنجره به تیر چراغ برق سر کوچه بسته بودند و با قرقره طناب را به حرکت درمی آوردند و لباس ها را پهن می کردند. یک جورایی برای خودشون سیستم داشتند. بازار ورنیساچ روزهای شنبه و یکشنبه از 9 صبح تا 5 بعدازظهر در نزدیکی میدان جمهوری برپا بود که بسیار دیدنی بود.شامل انواع سنگ و جواهرآلات مصنوعی و صنایع دستی و یک ردیف هم به لباس و تابلوهای نقاشی اختصاص یافته بود. برای خودم در بازار پرسه می زدم و عکاسی می کردم، دوربین روی دوشم بود و داشتم سنگهای یک غرفه رو نگاه می کردم که صاحب غرفه چیزی بهم گفت، فکر کردم می خواد بگه عکس نگیر، داشتم بهش اطمینان می دادم که عکس نمی گیرم که دیدم با لبخند می گه اگه می خوای می تونی از سنگهام عکس بگیری! در کل مردم خوب و مهربانی بودند، من که دوستشون داشتم

آداب و رسوم ارمنی ها

از لیدر ارمنی زبانمان درمورد آداب و رسومشان پرسیدیم و جواب این بود که ارامنه در مهمانیها چندین برابر غذا درست می نمایند و معتقدند زیادی غذا مسئله ای ایجاد نمی نماید. ولی اهل تعارف نیستند و اگر چیزی در منزل نباشد نان و پنیر جلوی مهمان می گذارند و ممکن است مهمان را به صرف چای دعوت نمایند و ساعتها بگویند و بخندند و خوش باشند و فقط با یک لیوان چای از یکدیگر پذیرایی نمایند ولی کسی پشت سر دیگری صفحه نمی گذارد. عروسی هایشان بسیار مجلل برگزار می گردد و.... پرسیدیم چرا در خیابان ها اصلاً موتور دیده نمی گردد؟ این هم یکی از موارد جالبی بود که درپرسه زنی هایمان در ایروان متوجه شدیم و جواب این بود که در اینجا فقط موتورهای گران و مدل بالا هست که لوکس و تجملاتی محسوب می گردد.

انار؛ نماد ملی ارمنستان

راستی داشتم فراموش می کردم که یادآوری کنم انار، نماد ملی ارمنستان به شمار می رود و در همه جا به اشکال مختلف به چشم می خورد. انار به معنای وحدت در عین کثرت است و ارمنستان تنها کشوری است که مردمانش بیش از جمعیت ساکن در داخل کشور در سایر کشورها پراکنده اند ولی وحدت میان خود را حفظ نموده اند. بعد از بازار به تنهایی برای دیدن مسجد کبود ایروان رفتم، مسجد کبود یا مسجد جامع ایروان مسجدی ایرانی در مرکز شهر است که قدمت آن به زمان قاجاریه می رسد و اخیراً توسط سفارت ایران بازسازی شده است. مسجد حیاط باصفایی داشت و ظاهراً کسی جز من و گنجشکها آنجا نبود. چرخی در حیاط زدم و از غرفه ای که به صنایع دستی ایران تعلق داشت بازدید کردم که بیشتر شامل صنایع دستی اصفهان بود.

روبروی مسجد بازار میوه و شیرینی ایروان به نام شوکا قرار داشت. ورودی بازار پر از گل بود و داخل یک سالن بزرگ پر بود از غرفه های شیرینی و میوه. شیرینی ها بیشتر از مغز آجیل تشکیل شده بود که با شیره به هم چسبانده شده بودند و چندتایی را هم به زور به من خوراندند که به شدت قوی و مرد افکن بود. این بود که قید شیرینی خریدن رو زدم و مقداری مالینا و شاتوت و توت فرنگی تازه و خوشمزه خریدم و از زالزالک های درشت و خوش طعمی که به آدم چشمک می زد هم نتوانستم بگذرم.

میدان جمهوری

شب برای آخرین پرسه ها در ایروان، راهی میدان جمهوری شدیم و مدتی به تماشای پایکوبی نور و آب به همراه موسیقی نشستیم که به شدت زیبا بود و آخرین شام و بستنی رو در ایروان نوش جان کردیم. در خیابانهای باران خورده قدم زدیم و برای ترک این شهر و مردم مهربانش در روز بعد آماده شدیم. بد نیست این رو هم یادآور بشم که کرایه تاکسی در ایروان خیلی ارزونه درحدی که احتیاجی به استفاده از ونهای مسافربری نشد. فاصله میان میدانهای اصلی شهر یعنی میدان اپرا و جمهوری هم خیلی کمه و بیشتر جهتها رو می شه پیاده طی کرد، فقط کافیه یه نقشه تهیه کنید. دلفیناریوم و پارک آبی رو هم از قلم نیاندازید و از دیدن موزه های فراوان شهر ایروان لذت ببرید.

روز ششم و هفتم:

بعد از صبحانه و آخرین خرید شکلات و قهوه از سوپرهای نزدیک هتل و تحویل اتاق ها، شهر کوچک و دوست داشتنی ایروان را با مردم مهربانش ترک گفتیم و راهی ایران شدیم. در طول راه قله های آرارات در سمت راستمان خودنمایی می کرد و همراه با مزارع و باغ های انگور منظره زیبایی را ایجاد نموده بود. ناهار در رستورانی ارمنی ایرانی صرف شد که تاک های پر از خوشه های انگورش زیبایی خاصی به حیاط رستوران بخشیده بود. جهت برگشت به بازی و دیدن فیلم گذشت، این بار راننده اتوبوس، آدم جالبی بود و تلاشش رو کرد تا به خودش و مسافرینش سخت نگذرد. از داخل یک روستا عبور می کردیم که یک سگ سفید درحالیکه با شوق دمش رو تکون می داد به سمت ماشین دوید و تعیین شد که راننده همواره برایش غذا می آورد و این بود که باشنیدن صدای بوق آشنا اینجوری به سمت ماشینمون دوید و بعد از دریافت سهم روزانه اش ما رو بدرقه کرد. در آخرین ساعات سفرمون درخاک ارمنستان راننده ماشین رو متوقف کرد و اعلام شد آقایون می توانند سر به صحرا بگذارند و خانمها باید صبر پیشه نمایند که صبر موجب رشد و کمال انسان است! همه جا تاریک بود و زیر پاهامون داخل دره، پر از ابر بود و بالای سرمون یه جهان ستاره و از اونجایی که آلودگی نوری نبود، می شد کهکشان ها رو هم دید و منظره فوق العاده زیبایی بود. در ادامه سفر دوباره از مرز و سرباز خواب آلود و همون خط سفید گذشتیم و در زمان سفر کردیم و قدم به خاک ایران گذاشتیم. صبح روز هفتم به تهران رسیدیم و سفری خوب و زیبا رو به انتها رساندیم.

نویسنده: آزاده گودرزی

این سفرنامه با قلم نویسنده ای به غیر از هیئت تحریریه خبرنگاران به نگارش درآمده است. با توجه به گذشت زمان احتمال اینکه بعضی اطلاعات مطلب دچار تغییراتی شده باشد وجود دارد؛ لذا صحت همه مطالب، مورد تایید هیئت تحریریه خبرنگاران نیست.

منبع: دالاهو
انتشار: 4 مهر 1398 بروزرسانی: 6 مهر 1399 گردآورنده: shortmessagesystem.ir شناسه مطلب: 319

به "ارمنستان٬ کشور انگور و کلیسا" امتیاز دهید

1 کاربر به "ارمنستان٬ کشور انگور و کلیسا" امتیاز داده است | 5 از 5
امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "ارمنستان٬ کشور انگور و کلیسا"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید